علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

امپراطور مخملک گرفته....

سلام فدات شم ی ماه  پیش ی دونه هایی توی بدنت ظاهر شدن بردمت دکتر واون دونه ها ک مال حساسیت بود بعد چند روز رفع شدن،اما اینبار این دونه ها با تب زیادت بوجود اومدن وکم کم قرمز شدن وب صورتت رسیدن وصورت قشنگتو پر کردن،ی ساعت هم نمیشه ک از پیش دکتر اومدیم ک دکتر گفت:مخملکه ودوره ی سخت وعفونیشو گذرونده. فدات شم اصلا حوصله ی نوشتن ندارم بموقش که حالت خوب شد ومنم سر حال شدم برات مینویسم فعلا که مریضیه منو بابایی وبخصوص تو حالی برام نگذاشته ...
18 دی 1391

ناگفته ها از سفر به آمل

سلام زندگی مامان خوبی شیطونکم الان ک دارم برات مینویسم حالم اصلا خوب نیسصت منو بابایی بدجوری سرما خوردیم توهم سرما خوردیم اما شیطونیای خودتو داری وماشالله عین خیالت نیست دیروز اربعین بود وخونه ی جدو حلیم داشتن عمه خدیجه هم از دره شهر اومده الانم تو باعمه ودختراش وبقیه ی خونواده رفتی سر زمین ومنو بابایی تنها توی خونه موندیم حالمون خوب نبود ونتونستیم باهاتون بیایم ،بابا هم الان لا لا کرده ومنم گفتم: تا تو نیستی بیام از خاطرات عقب افتادت بنویسم.... پنجشنبه ١١ آبان ١٣٩١ ما با اتوبوس رفتیم تهران واز ترمینال جنوب رفتیم ترمینال شرق و بعد از اون رفتیم آمل راستش اینبار اذیت شدم واز بابا خواسته بودم مستقیم بریم نه اینکه دوبار بخوایم سوار شیم...
15 دی 1391

حرفهای نگفته از سفر آمل

سلام ب پسرقشنگم ی ساعتی میشه ک از چشمه ی آبگرم برگشتیم الانم خوابیدی .تازه بعد از نزدیگ ب چهار سال زندگی در شهر بابایی دو روز پیش فهمیدم ک کوههای متصل بهم اطراف شهر رشته کوه زاگرس هستن،کلی ذوق کردم آخه من فقط عکسشون رو توی جغرافیای راهنمایی دیده بودم،دوروز پیش منو تو بابایی رفتیم بخش داری و چون کار بابا زود تموم شد وهوا هم عالی بود بهش گفتم بیا بریم اطراف چشمه وکوه ها،به به چ هوایی تو هم شیشه رو کشیدی پایین ودستتو رو توی هوای میچرخوندی،جاده خلوت و قشنگ بود دورو بر جاده پر از درخت بود ی لحظه یاد شمال افتادم،ای وای گفتم شمال کجا رفتم من.... واما سفر ما ب آمل،این دومین سفرت ب آمل بود وی بار هم موقعی ک توی دل مامانی بودی رفتی یعنی میشه ٣ با...
8 دی 1391